معنی خدمت کار پیر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

پیر کار

پیر کار. [رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) استادکار. دانای کار:
کدو خوش بنزدیک نرگس بکار
سفارش چه حاجت تویی پیر کار.
ظهوری (از آنندراج).


خدمت

خدمت. [خ ِ م َ] (ع اِمص) پرستاری و تعهد و تیمار. انجام عملی از سر بندگی و دلسوزی برای کسی. تیمار و تعهد و دلسوزی و نیکو خدمتی در حق کسی: مرافقت، انجام کاری نیک در حق کسی: امیر احمد را گفت: بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود.... این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته. (تاریخ بیهقی). و هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب نکردی، در حالت او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گردند. (نوروزنامه ٔ خیام). گمان توان داشت که... خدمت موجب عداوت. (کلیله و دمنه).
حرمت بیست ساله خدمت من
تو نگهدار، کو نمیدارد.
خاقانی.
نیست بر مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
خدمتم آخر بوفائی کشد
هم سر این رشته بجایی کشد.
نظامی.
- امثال:
خدمت خانه با فضه است (امروز...)، تعبیری مستعمل در زبان زنانست و از آن این خواهند که چون پرستار و خادمه غایب است، من بجای او کارهای خانه انجام کنم و مأخوذ از شبیه وفات حضرت فاطمه است سلام اﷲ علیها که در آن حضرت اوکارهای خانه را یک روز در میان با فضه ٔ خادمه بخش وقسمت می فرمود. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چاکری. زاوری. بندگی. نوکری. فرمانبری:
چنان بخدمت او ازعوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
خدمت سلطان بیم است و خطر.
فرخی.
خدمت سلطان بر دست گرفت.
فرخی.
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر اودشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
خدمت هر یک بشناس. (تاریخ بیهقی).
تو پادشاه تن خویشی ای بهوش و ترا
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدمت.
ناصرخسرو.
گر تو ز بهر خدمت رفتی به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی.
ناصرخسرو.
اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند، خلل به کارها راه یابد. (کلیله و دمنه).
نکرده ست جمع کس هرگز
میان خدمت سلطان و اختیار.
عبدالواسع جبلی.
گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. (گلستان سعدی).
- به خدمت ایستادن، به چاکری قیام کردن.
- به خدمت درآمدن، فرمانبری کردن. پیوستن به خدمت: اکنون امروز که آرمیده اند این قوم و به خدمت درآمده اند. (تاریخ بیهقی ص 267).
- پیش خدمت، نوکر. چاکر. آنکه پیشکار کسی ایستد انجام آنرا.
- خدمت برگزیدن، چاکری پیشه کردن. دل بر فرمانبرداری نهادن.
- در خدمت، در نوکری. در چاکری: فلان ده سال در خدمت فلان پادشاه بود. (یادداشت به خط مؤلف).
- کمر بخدمت بستن، بچاکری ایستادن. بندگی کردن. بلوازم فرمانبرداری قیام کردن.
- میان خدمت دربستن، آماده ٔ بخدمت شدن. آماده ٔ چاکری شدن. مهیای فرمانبرداری شدن:
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
|| طاعت. اطاعت. فرمانبرداری. گوش بفرمانی: این عهدنامه... به نزدیک منوچهر فرستاد و اوخدمت بندگی نمود. (تاریخ بیهقی). من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که نیشابور بودم سعادت خدمت این را... نایافته. (تاریخ بیهقی). گفت (دمنه): اگر قربتی یابم... خدمت او را به اخلاص و مناصحت پیش گیرم. (کلیله و دمنه). و کدام خدمت در موازنه این کرامت آید که در غیبت من بنده اهل بیت را ارزانی فرموده است. (کلیله و دمنه). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر است. (کلیله و دمنه).
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد.
خاقانی.
|| پیشگاه. حضور. حضرت. محضر. نزد. نزدیک. جناب:
مرا گفت که می خواه و بخدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی.
فرخی.
آز گر بر تو غالب است مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو و آتش آز.
فرخی.
مایه ٔ راحت و آزادی دربندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان.
منوچهری.
وگر ازخدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل.
منوچهری.
من بر آن آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم.
فاخری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چون امیر در ضمان سلامت بهرات رسید بخدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت. (تاریخ بیهقی). و اولیاء حشم وجمله اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی). امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهد ماند، بفرمانی که هست واجب کند که بر این نام که دارد بماند. (تاریخ بیهقی). بنده یک روز خدمت و دیدار خداوندرا بهمه ٔ نعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی). این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه قصه ای نوشت و آن روزکه عبداﷲ طاهر بمظالم نشست آن کنیزک روی بربست و بخدمت وقت رفت و قصه بداد و گفت... (نوروزنامه ٔ خیام).
گر شاه دوشش خواست دو یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.
ابوبکر ازرقی.
تو می خواهی که کسی دیگر را در خدمت شیر مجال نیفتد. (کلیله و دمنه). او را به خدمت خواند و به مشاهدت وی استیناس نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کافرم کافر ار بخدمت تو
دل من آرزو نمی دارد.
خاقانی.
که به دل پیش خدمتم دائم
گرچه اندر میان مسافتهاست.
خاقانی.
جهان بخدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دین بکار می سازد.
خاقانی.
وه که گر من بخدمتش برسم
خود چه خدمت کنم بمقدارش.
سعدی (طیبات).
طبیبی حاذق بخدمت مصطفی (ص) فرستاد. (گلستان سعدی). اما بنده امیدوارست که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان سعدی).
- بخدمت آمدن، بحضرت آمدن. بحضور رسیدن. به پیشگاه آمدن. بمجلس کسی آمدن. نزد کسی رسیدن: یکی در این دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. (تاریخ بیهقی). حاجت... اینجا بهرات بخدمت مسعود آمد. (تاریخ بیهقی). جواب وزیر نبشته که او بخدمت می آید و آنچه بوخش و حدود هبلک رفت بی علم وی بوده است. (تاریخ بیهقی).
- بخدمت ایستادن، ملازم انجام کارهای کسی شدن.در خدمت کسی بودن. در حضور کسی بودن: نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم و مرا گفت: سوی خانان ترکستان چه باید نوشت در این باب ؟ (تاریخ بیهقی).
- بخدمت رسیدن، بحضور کسی رسیدن. به پیشگاه کسی بار یافتن. درآمدن بر کسی. شرفیاب شدن. نزد کسی رفتن:
اگربخدمت دست تو در رسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم.
خاقانی.
- بخدمت رفتن، بحضور کسی رسیدن. به پیشگاه کسی رفتن. به مجلس کسی رفتن: آنچه از باغ من گل صدبرگ بخندید شبگیر آنرا بخدمت سلطان فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. (تاریخ بیهقی).
- بخدمت فرستادن، بحضور فرستادن: آنچه از باغ من گل صدبرگ بخندید شبگیر آنرا بخدمت سلطان فرستادم. (تاریخ بیهقی).
|| جناب. حضرت. سرکار. عنوانی خطابی آمیخته به اعزاز و احترام: من خواستم خدمت شما را بیازمایم یکی امرود را نشان کردم و در طبق نهادم. (انیس الطالبین بخاری). حق این است که خدمت شما ما را پیدا کرده اید. (انیس الطالبین بخاری). خدمت خلافت پناهی خواجه علاءالحق و الدین نوراﷲ مرقده بتکرار در مجالس صحبت بتأکید و تحقیق این معنی اشارت می کردند. (انیس الطالبین بخاری). در این اثناء خدمت امیر بر راه خطی کشیدند و فرمودند کسی از این خط نگذرد. (انیس الطالبین بخاری). در این اثنا خدمت مولانا حمیدالدین شانی علیه الرحمه با جمعی بدان موضع رسیدند. (انیس الطالبین بخاری). خدمت خواجه عبیداﷲ ادام اﷲ بقائه می فرمودند که دی چندگاه در شاش می بوده است. (ملا عبدالرحمن جامی). و جناب سلطنت پناهی و خدمت امارت دستگاهی در روز وصول ایشان که داخل ایام اواسط ذی قعده سنه ٔ مذکوره بود سوار بر در قلعه ایستاده جلادی ببالا فرستادند. (حبیب السیر ج 3 ص 275). اما خدمت مولانا یعقوب چرخی از حضرت خواجه نقل کردند که... (رشحات علی بن حسین کاشفی). || شغل. عمل. تصدی. مأموریت. کار، عهده داری شغلی از مشاغل دیوانی: گفت توخدمتهای بانامتر از این را بکاری. (تاریخ بیهقی). عمل. خدمت. (از منتهی الارب). || وزارت. (ناظم الاطباء). || تعظیم. کورنش. (از ناظم الاطباء). سجده. نماز. خاکبوس. تکریم. ادای احترام و رعایت شرایط ادب:
چو بشنید رستم فروبرد سر
بخدمت فرودآمد از تخت زر.
فردوسی.
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسگکی است...
فرخی.
شتر... چون نزدیک شیر رسید از خدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه).
زمین ببوس و بکن خدمتی نخست از من.
سوزنی.
بخدمت نهادند سر بر زمین.
سعدی (بوستان).
ای صبا گر بجوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سروو گل و ریحان را.
حافظ.
|| هدیه. تحفه. پیشکش. خدمتانه: و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان. (تاریخ بیهقی).
کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره
کهینه هدیه ٔ هریک ز جامه صد خروار.
مسعودسعد سلمان.
چون مؤبد مؤبدان از آفرین پرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی، خدمتها پیش آورندی. (نوروزنامه ٔ خیام). و جولاهگان و آنانکه هرگز دانگی زر بخود ندیده، بلکه نان سیر نخورده بدان مشغول شدند که زر بقرض نستانند و آنچه قرض کردندی بسلاح و اسب نمی دادند تمامت بلباس و ترتیب خویش صرف می کردند یا بخدمت و رشوت به امراء مذکور می دادند. (تاریخ غازانی ص 314). || رشوت. مالی که کسی بمأموری دهد تا ناحقی را حق و حقی را ناحق کند. پاره. اتاوه: که ازعیار طلاء جائر و طلغم اندک مایه چیزی کم بود مانند خلیفتی و مصری و مغربی بمجرد آن اجازت بسیار کم کنندو بحیل و تلبیس آن عیار را نوعی دیگر بازنمایند و متفحصان ما وقوف نداشته باشند یا خدمتی گرفته اهمال نمایند، صلاح در آن است. (از تاریخ غازانی ص 284). || نامه. عریضه. کاغذ. مراسله. کتاب. (یادداشت بخط مؤلف): و منتظر جواب این خدمتند که بزودی بازرسد که در باب امیر ابواحمد و دیگر ابواب چه باید کرد. (تاریخ بیهقی). واجب نمود این خدمت نوشتن و قاصدی دوانیدن و استعلام حال کردن. (عتبه الکتبه ص 123).


پیر

پیر. (ص، اِ) شیخ. شیخه. سالخورده. کلان سال. مسن. معمر. زرّ. مشیخه. (دهار). مقابل جوان. بزادبرآمده. دردبیس. فارض. اشیب. (منتهی الارب). کهام. ج، پیران:
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو [او] مرا بکرد جوان.
رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خودنه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت.
برهاناد ازوایزد دادار مرا.
رودکی.
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
فرالاوی.
برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.
فردوسی.
همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان.
فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.
فردوسی.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی.
براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.
فردوسی.
کس از نامدارانْش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.
فردوسی.
برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند وپای.
فردوسی.
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت.
فردوسی.
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.
فردوسی.
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.
فردوسی.
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان.
فردوسی.
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.
فردوسی.
مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
فردوسی.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
طیان.
مادرتان پیرگشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
منوچهری.
چون نگه کرد بدان دختر کان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
عسجدی.
پیرست و حق خدمت دارد. (تاریخ بیهقی ص 369). ما پیران اگر عمر بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی ص 393). من پیر شده ام و از من اینکار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی).
... طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان...
ابوحنیفه اسکافی.
با چنین پیران لابل که جوانان چنین...
ابوحنیفه اسکافی.
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانشپژوه.
(از لغت نامه ٔ اسدی).
بخندید بر پیر و بر دردمند.
اسدی.
خروشید و گفتامرا خیر خیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
گفت نه پیر و نه جوان میان این هر دو. (قصص الانبیاء ص 119).
چو پیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد ناز و الغنجار.
عثمان مختاری.
جز بتدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن.
سنائی.
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی.
جوان گر بدانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم بگفتار پیر.
نظامی.
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر بنیه گشت حریف گران برف.
کمال اسماعیل.
مراگناه نباشد نظر بروی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی.
سعدی.
فضله ٔ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان).
بشنو که من نصیحت پیران شنیده ام
بیش از تو خلق دیده و پیش از تو دیده ام.
سعدی.
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقفست بر طفل برنا و پیر.
سعدی.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب.
مولوی.
من پیر سال و ماه نیم، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر ازان شدم.
حافظ.
پیرمردی زن جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
ابن یمین.
بکش مگذار کاین سگ پیر گردد
که چون شد پیر غافل گیر گردد؟
غنج، پیر کلانسال. شیخ غاس، پیر فانی. ناقهٌ متهدمه، ناقه ٔ پیر فانی. اهمام، سخت پیر شدن. همه، هم، پیر فانی. همامه، همومه، انهمام، پیر فانی. هلوف، پیر کلان سال. تهریم، پیر خرف گردانیدن. هرب، پیر کلان سال گردیدن. اهرام، پیر و کلان سال گردانیدن. هصو؛ پیر شدن. قره؛ پیر سالخورده. ریبال، پیر ناتوان. قنسر، قنسری، پیر دیرینه. جلجاب، پیر زفت. نهبل، نهبله؛پیر کلانسال. شهیر؛ مرد پیر. جرضم، پیر بر جای مانده از لاغری و سخت پیر. شیخ کنع؛ پیر درترنجیده اندام. اجراز؛ بوقت مردن رسیدن پیر. تخجیه؛ پشت خم کردن پیر.نعثل، پیر گول. مسبه، مسبوه، پیر خرف. لبخ، پیر بزرگ سال گردیدن. هرم، سخت پیر. هدم، پیر سالخورده. دردح، پیر فانی. قذعمیل، پیر کهنسال. خدّب، مرد پیر. دبور؛ پیر شدن مرد. شاسف، پیر پوست بر استخوان خشک شده.تبتیه؛ پیر و ضعیف گردیدن. هدّ؛ پیر گردیدن. ادلهنان، پیر شدن. ذرء؛ پیر گردیدن. ذقن، پیر فانی. رجل ٌ اذرء؛ مرد پیر. عسیف، پیر فانی. عنجش، پیرفانی یا ترنجیده پوست. عنجل، پیری که از کمی و برهنگی گوشت استخوانش برآمده باشد. (منتهی الارب).
- امثال:
مثل پیر بیخواب.
پیری نداری پیری بخر.
پیران پیرایه ٔ ملکند.
صاحب آنندراج گوید: سال آزمای، کهن، پالوده مغز از صفات اوست و اطلاق آن بر اشجار و شراب و غیره بنا بر مواقع استعمال است مثل لفظ جوان:
از آتش هر چنار پیرش
در تاب و تب آسمان چو شیرش.
تأثیر.
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: پیر معروف است اشخاص پیرو سالخورده در میان عبرانیان و سایر اقوام محترم و معزز بوده اند. (ایوب 12:12 و 15:10). و جوانان در حین ورود پیران میبایست برپا شوند. (لاویان: 19:32). و اگر کسی نسبت بپیران بی احترامی و هتک حرمت می نمود مورد ملامت و سرزنش و محکوم بمجازات بود (تثنیه 28:50 مراثی ارمیا 5:12) و البته پیران نیز تکالیف مخصوصه نسبت بجوانان داشتند که میبایست مجری دارند و حکمتی که از تجربه تحصیل شود بسیار گرانبهاست (اول پادشاهان 12: 1- 16. ایوب 32:7) مقابل تکالیف کلیسا و بعبارت اخری تکالیف دولت و ملت در ایام عهد عتیق و جدید بعهده ٔ پیران موکول بود. (قاموس کتاب مقدس).
- پیران دولت، بزرگان دولت: بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذارد. (تاریخ بیهقی ص 334). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی ص 355).
- پیران قوم، قدماء آنان. سالخوردگان و معمرین آنان: سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی ص 248).
- پیران ناحیه یا کشور، بزرگان آنجا. سالخوردگان بوم و بر:
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان بخراسان یابم.
خاقانی.
|| دیرینه. قدیم. کهن.کهنه. سالیان بر او گذشته:
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر.
فردوسی.
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو زر آب شد روی دریای قیر.
فردوسی.
بیار ای بت کشمیر شراب کهن و پیر
بده پُرّ و تهی گیر که مان ننگ و نبردست.
منوچهری.
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
ساقی نبید پیر ده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل.
مسعودسعد.
|| مراد. مرشد. شیخ. (دهار). دلیل. پیشوا. امام. آنکه خود راهنماست و مرشد و راهنما ندارد. دستگیر. قطب. پیر طریقت. مقابل مرید. مقابل سالک، پیشوای طریقت صوفیه. امام و پیشوای صوفیان. شیخ تصوف:
کسی کو پی رهبر وپیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر.
سوزنی.
خاطر من بگه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.
سوزنی.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام.
خاقانی.
آن پیر ما که صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمه ٔخضر آیدش ز کام.
خاقانی.
وآن پیر کو خلیفه کتاب دل منست
چون صبحگاه سر بمناجات برگشاد.
خاقانی.
گر مریدی چنانک رانندت
برهی رو که پیر خوانندت.
نظامی.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر[ی] بزرگست از دور جای بدیدن او شد. (تذکرهالاولیاء عطار). پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود باذن اﷲ تعالی. (تذکرهالاولیاء عطار).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس.
سعدی.
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجدسرا
سر ز حکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
سعدی.
از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. گلستان چ یوسفی ص 155). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت. (گلستان).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق
برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند.
سعدی.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
سر ز حیرت بدر میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
- امثال:
بطفلی خدمت پیری نکردم
به پیری خدمت طفلم ضروریست.
پیرنمی پرد، مریدان می پرانند.
پیر میسازد مریدان دسته می نهند.
پیر من خس است اعتقاد من بس است.
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی.
|| مرشد و راهنما پیش زردشتیان. || پیغمبر در تداول یهودان ایران: به پیرم موسی.
- بی پیر، که بر راهی استوار نیست:
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- پیرخر، بزادآمده. فرتوت از کهنسالی: اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (تاریخ سیستان).
- پیرسر، سالخورد. سپیدموی سر از پیری:
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید.
فردوسی.
- پیر کفتار، زنی سالخورده و زشت اندرون ؟
- پیرگبر، پیر بی دین.
- گنده پیر، قشعه. (منتهی الارب). قندفیر.
وینم کهن گشته گنده پیر گران
دل مامی چگونه برباید.
ناصرخسرو.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکیست خشک ناقه ٔ تاتارش.
ناصرخسرو.
چه گویی که پوشیده این جامه ها را
همان گنده پیری چوکفتار دارد.
ناصرخسرو.
شفشلیق، گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (منتهی الارب).
|| و نیز در معنی سالخورده و هم در معنای مرید و پیشوا مضاف کلمات مخلتفه واقع شود چون: پیر تعلیم:
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
- پیر خرد:
شاه ملک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته.
خاقانی.
- پیر چرخ و پیران چرخ یا فلک:
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد
یک ژنده ٔدوتایی او را خریده اند.
خاقانی.
کوس چون صومعه ٔ پیر ششم چرخ کزو
بانگ شش دانه ٔ تسبیح ثریا شنوند.
خاقانی.
بر سر این حکمنامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان.
خاقانی.
- پیر خوش سیما، مجازاً دنیا و روزگار:
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنائی.
- پیر دِیر. رجو ع به پیر دیر در ردیف خودشود.
- پیر عشق:
پیر عشق آنجا بعرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی کمان آورده ام.
خاقانی.
- پیر میخانه. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود:
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
- پیر میکده. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر می فروش. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود:
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا صبوح نوش و غم دل ببر ز یاد.
حافظ.
- پیر دین:
بدل بد رجوع تو کان پیر دین را
بجزاستقامت عصایی نیابی.
خاقانی.
- پیر مبارک قدم، پیر خجسته پی:
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم.
سعدی.
- پیر محله. رجوع به این کلمه در ردیف خودشود:
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم.
سعدی.
- پیر مرند، پیری و مرادی مقیم شهر مرند بعهد خاقانی یا پیش از وی:
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.
خاقانی.
- پیر مغان. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر هری، خواجه عبداﷲ انصاری. رجوع به پیر هری و رجوع به عبداﷲ انصاری شود.
|| پیر و پیغمبر. رجوع به این کلمه درردیف خود شود.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خدمت کار

زاور، پیشکار


خدمت

پیشکاری، پیشگاه، نیرورسانی

گویش مازندرانی

خدمت

خدمت، خدمتگذاری، خدمت سربازی

فرهنگ معین

خدمت

بندگی، چاکری، (عا.) خدمت نظام وظیفه، به کران بردن به پایان رساندن خدمت، کامل کردن خدمت، (کسی) رسیدن کنایه از: الف - دیدار کردن با کسی. ب - کسی را به شدت تنبیه کردن. [خوانش: (خِ مَ) [ع. خدمه] (اِمص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

خدمت

پرستش، طاعت،
(متضاد) خیانت، پرستاری، تیمار، اطاعت، فرمان‌بری، بندگی، چاکری، خدمت‌کاری، نوکری، پست، شغل، کار، ماموریت، حضور، محضر، پیشگاه، ملازمت، نزد، تعظیم، کرنش، جناب، حضرت، سرکار 01 نظام‌وظیفه، سربازی

فرهنگ عمید

خدمت

کار کردن برای کسی به قصد کمک،
(نظامی) سربازی،
(اسم) شغل دولتی،
(اسم) پیشگاه،
(اسم) [قدیمی، مجاز] عریضه،
(اسم) [قدیمی، مجاز] عرض ادب، سلام،
(اسم) [قدیمی، مجاز] هدیه،


پیر

کهن‌سال، سال‌خورده، کلان‌سال،
(اسم) (تصوف) مرشد، رهبر، پیر طریقت،
* پیر جادو: [قدیمی] آن‌که عمر خود را در ساحری گذرانیده، جادوگر پیر،
* پیر خرابات: (تصوف) [قدیمی، مجاز]
آن‌که خرابات را اداره کند، پیر می‌فروش،
انسان کامل و رهبر، مرشد و راهنمای تصوف، مرشد کامل که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند: به فریادم رس ای پیر خرابات / به یک جرعه جوانم کن که پیرم (حافظ: ۶۶۲)، بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائم است / ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست (حافظ: ۱۶۰)،
* پیر خِرَد: [قدیمی، مجاز] عقل‌ کل، فرد کامل، مرد دانا و عاقل،
* پیر دوتا: [قدیمی] پیری که پشتش خمیده باشد، پیر خمیده‌پشت،
* پیر دومو: ‹پیر دوموی›
پیری که موهایش سفیدوسیاه باشد،
[قدیمی، مجاز] دنیا،
[قدیمی، مجاز] روز و شب: پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب‌آموز توست (نظامی۱: ۴۹)،
* پیر دهقان:
دهقان پیر، دهقان سال‌خورده،
[قدیمی، مجاز] شراب انگوری کهنه،
* پیر دِیر: (تصوف) [قدیمی، مجاز]
راهب پیر،
شیخ و مرشد کامل،
رهبر، پیشوا،
شخص بسیارآزموده و باتجربه: مغان را خبر کرد و پیران دیر / ندیدم در آن انجمن روی خیر (سعدی۱: ۱۷۸)،
* پیر زر: [قدیمی] پیر کهن‌سال، پیر فرتوت،
* پیر سالخورد: [مجاز] شراب کهنه،
* پیر سالخورده: [مجاز] = پیر سالخورد
* پیر طریقت: (تصوف) رهبری که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، شیخ، مرشد،
* پیر کنعان: [مجاز] یعقوب پیغمبر،
* پیر کهن: [قدیمی] پیر کهن‌سال، پیر کلان‌سال، سال‌خورده،
* پیر مُغان: [قدیمی، مجاز]
رئیس و بزرگ مُغان،
پیر میکده،
(تصوف) انسان کامل و رهبر روحانی: زآن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان درگه پیر مغان شدم (حافظ: ۶۴۴)،
* پیر میخانه: [قدیمی، مجاز]
پیر می‌فروش، پیر طریقت،
(تصوف) مرشد و راهنما، قطب،
* پیر میکده: [قدیمی، مجاز] = * پیر میخانه

فرهنگ فارسی هوشیار

خدمت

پرستاری، و تعهد و تیمار


تازه خدمت

نو کار نو پیشیار نو پرستار (صفت) خدمتکاری که تازه بسر خدمت رفته باشد نوکر تازه، تازه نفس خوش خدمت چابک.

فارسی به عربی

خدمت

حضور، کدمه، واجب

فارسی به آلمانی

خدمت

Bedienung (f), Dienst (m), Gottesdienst (m), Service (n), Betriebszeit (f), Obliegenheit (f), Pflicht (f), Steuer (m)

معادل ابجد

خدمت کار پیر

1477

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری